بازاریابی با کارت ویزیت به سبک جنگلستان

توسط

وقتی روباه مکاریان، شرکت تبلیغاتی زد، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد جنگلستون به هم بریزد و این‌جوری بشود. خب، در دنیای مدرن حتی در جنگل‌های مدرن تبلیغات غوغا می‌کند. حالا داستان چی بود؟

داستان این بود که وقتی روباه مکاریان شرکت تبلیغاتی زد، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد جنگلستون به هم بریزد و این‌جوری بشود. خب، در دنیای مدرن حتی در جنگل‌های مدرن تبلیغات غوغا می‌کند. حالا داستان چی بود؟ ببخشید اشتباه چاپی تقصیر ما نیست. تقصیر غوغای تبلیغات است. داستان این بود که وقتی همان فرد موردنظر شرکت تبلیغاتی زد، راه افتاد توی جنگل و به این و آن سر زد که سفارش کار بگیرد. صدایش خیلی مهربان شده بود:
«سرکار خانم ملکه‌ی زنبوریان، بگذارید برایتان یک بیلبورد طراحی کنم که عسلتان معروف شود.»
«جناب آقای گورکن، شما حتماً به یک تابلوی نئون چشمک‌زن احتیاج دارید.»
«هی مورچه‌ی زحمتکش! بیا برایت یک دسته تراکت چاپ کنم که همه بدانند تو چه‌قدر زحمت می‌کشی!»
اما هیچ‌کس به او توجه نکرد. یعنی یا اعتماد نمی‌کردند یا ضرورتش را احساس نمی‌کردند. بعد چی شد؟ روباه مکاریان به کار خودش ادامه داد. یعنی بازاریابی.

«جناب خروس، خروس ناز و ملوس، شما به یک تیزر تبلیغاتی، که اصطلاحاً به آن دمو می‌گویند احتیاج دارید. حیف این صدا نیست که ناشناخته باقی بماند؟»
خروس گفت: «برو به کارت برس، مکاریان‌جان. این داستان تکراری شده.»

خب، قانع‌کردن خروس با آن سابقه‌ی تاریخی مشکل بود. به هر دری که می‌زد، خروس فکر می‌کرد، فریب خوردن همان و شکار‌شدن همان است. پس، دست از سر این مشتری برداشت و رفت مخ یکی دیگر را کار بگیرد. او در بازاریابی و تبلیغات یاد گرفته بود یک «بیزینس‌من» موفق، هرگز ناامید نمی‌شود و برای تبلیغات هم باید تبلیغات کرد.

پس به بازاریابی گام‌ به‌ گام ادامه داد. چند گام دیگر رفت و مخ زد تا رسید به جناب شیر. به شیر چیزی نگفت، اما شیر به او چیزی گفت: «می‌بینم که دم درآورده‌ای و بچاپ بچاپ می‌کنی!»
«من! نه جناب شیر، من… من سگ کی باشم که بچاپم. من رفته‌ام تو کار بیزینس و تبلیغات.»

«یعنی دروغ‌گویی؟»

«اختیار دارین. تبلیغات دروغ نیست. اغراق در واقعیت است. دادن آگاهی و اطمینان به مشتری است. وقتی سیب شیرین است، سیب شیرین است. ما این را با صدای بلند می‌گوییم تا همه بدانند که سیب شیرین است. وقتی بازار تقاضا ندارد، ولی تولید دارد باید کاری کرد که تقاضا به سمت تولید برود…»

شیر حرفش را قیچی کرد و گفت: «خب، این‌ها یعنی چه؟ چرا مثل آدم‌ها حرف می‌زنی؟ به زبان جنگلستونی بگو ببینم چه می‌گویی؟»

روباه که دل و جرئت پیدا کرده بود، گفت: «خب، معنی‌‌اش این است که آیا شما می‌خواهید برایتان یک کارت ویزیت طراحی کنم؟ پشت و رو، کاغذ گلاسه‌ی مات یا حتی براق.»

«که چی بشه؟»

«که هرجا تشریف می‌برید، برای استراحت، تفریح یا خواستگاری، بدهید دست طرف و بگویید ما این هستیم که این‌جا نوشته.»

«که چی بشه باز هم؟»

«که شما را بشناسند، که معرف شخصیت شما باشد.»

شیر با اخم و تَخم گفت: «این یک تکه کاغذ می‌خواهد معرف شخصیت ما باشد؟»

«خب، بله در دنیای امروز، سرعت یعنی کوتاه‌ترین پیام با بیش‌ترین تأثیرگذاری.»

شیر دستی به یال‌های افشانش کشید و تسلیم شد. «خب، باشد. هرکاری دوست داری بکن!»

روباه مکاریان گفت: «فردا آماده است. تشریف می‌آرید دفتر یا با پیک برایتان بفرستم؟»

شیر دماغش را به دماغش چسباند و تقریباً غرید: «خودت با پای خودت می‌آوری این‌جا. فهمیدی؟»

روباه فهمید. نیازی هم به این همه گردوخاک نبود.

فردای آن روز روباه با یک دسته کارت ویزیت رفت خدمت شیر. سلامی کرد و بسته‌ی کارت‌ها را دو دستی تقدیم کرد. شیر یکی از کارت‌ها را بیرون کشید و نگاه کرد. گفت: «این‌جا چه نوشته؟»

«سواد نداری یا عینک؟»

«فضولی نکن. بگو چه نوشته؟»

«نوشته: شیر بیشه، با وقار، زیبا، در عین‌حال مهربان و آرام و بافرهنگ، هر کاری داشتید در خدمتم. نشانی: جنگلستان، میدان کاج، بیست‌متری شمشاد، نرسیده به آبشار خشکیده.»

شیر کله‌اش را تکان داد. خیلی خوشش آمده بود. همه چیزش درست بود، اما از یک چیز بیش‌تر خوشش آمد. گفت: «ما این‌جوری هستیم؟ با وقار و مهربان و آرام و بافرهنگ؟»

روباه گفت: «این‌طور می‌گویند.»

شیر لبخندی زد و گفت: «دستت درد نکند. سعی می‌کنم این‌طوری باشم. با وقار… مهربان… آرام… بافرهنگ…» و به روباه نگاه کرد که منتظر بود. گفت: «جانم! چیزی شده؟»

روباه‌مکاریان کف دستش را جلوی او گرفت: «هزینه‌اش را نقدی می‌پردازید یا شماره بدهم کارت به کارت کنید؟»

شیر خشمگین شد و یال‌هایش سیخ شد: «چی؟ هزینه؟ انگار سرت به تنت زیادی کرده روباه جان!»

روباه سفت و محکم ایستاد و گفت: «خب، هرکاری هزینه‌ای دارد. بنده که عاشق چشم و ابروی شما نیستم. کلی وقت گذاشتم، با فوتوشاپ طراحی کردم، بردم چاپخانه…»

شیر گفت: «همان‌ن‌ن‌ن! به شما عوضی‌ها نمی‌شود رو داد.» و آن‌چنان غرشی کرد که تمام کارت‌هایش در اثر امواجِ غرش به هوا رفت و در جنگل پخش شد. خوب شد، چون دیگر نیازی به کارت پخش‌کن نداشت. ولی عجب غوغایی به پا شده بود! من که گفته بودم تبلیغات غوغا می‌کند.

نویسنده: فرهاد حسن‌زاده

ارسال یک نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید